از شمارۀ

جایی که تاریکی می‌تابد

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

شب او را دیده بودم

نویسنده: قاسم فتحی

زمان مطالعه:5 دقیقه

شب او را دیده بودم

شب او را دیده بودم

عادتِ شب‌ماندن نوه‌ها پیش مادربزرگ هنوز سرجای خودش است جز خوابیدن مادربزرگ. مثل سرباز مجروحی شده بود که مدام برای خوابیدن، برای لحظه‌ای پلک‌زدن و گرم‌شدن، لخ‌لخ خودش را می‌کشید یک گوشه‌ی خانه اما نمی‌شد. نمی‌توانست. نمی‌خوابید. از هیچ نقطه‌ی این خانه خواب ترشح نمی‌کرد. نمی‌خواباندش. فرقی هم نمی‌کرد شبِ تابستان باشد، پاییز باشد یا زمستان. آسمانِ مهتابی باشد یا پرستاره. بارانی باشد یا گرفته و مغموم. شب از معنا تهی شده بود چون او نمی‌توانست بخوابد. ما ولی هم‌چنان به‌عادت همیشه می‌رفتیم و شب را آن‌جا می‌ماندیم. باید باهم زیر یک سقف نفس می‌کشیدیم وگرنه یک نهار و یک شام و یک صبحانه حساب نمی‌شد. دورهمی‌های ما با سفره‌های پهن و میوه و شیرینی و گپ‌زدن معنی نمی‌شد. حساب نمی‌شد. انگار که نیامده بودیم. انگار که نبودیم. فقط شب‌ماندن بود -حتی یک‌شب- که جبران می‌کرد تمام روزهایی نیامده را. بخشی از این حس‌وحال برمی‌گشت به این‌که مادربزرگم دوبار آواره شده بود. یک‌بار وقتی صدام از وطنش، از عراق، اخراجش کرد و ناچار شد با همسرش که جرمش ایرانی‌بودن بود بیاید خرمشهر و بار دیگر وقتی جنگ شروع شد و به مشهد آمد. برای آواره، خوابِ آرامِ شب‌ کنار خانواده‌اش غوغای دوباره‌ی زندگی بود. ثباتی بود که در عمق خاکی حاصل‌خیز می‌کاردش و دست احدی به آن نمی‌رسید.

 

شب‌های واقعی زندگی نوه‌ها وقتی بود که او زودتر و با خیال راحت می‌خوابید و ما نگاهش می‌کردیم و تا صبح بیدار می‌ماندیم. بعد ما تا ظهر می‌خوابیدیم و او از صبح زود بلند می‌شد و ما را تا ظهر نگاه می‌کرد. می‌شمردمان که کم نشده باشیم. که نرفته باشیم. که به‌اندازه‌ استکان و نعلبکی دربیاورد.

 

آیین بعدش را همه می‌دانید. جا پهن کردن، کشیدن پتو از توی پستویی که بوی کهنگی می‌داد، بوی طبله‌های ترکیده‌ی دیوارِ نم‌زده و کشیدن بالشتی که سردسرد بود. خنک. آن‌شب فقط ما بودیم توی آن خانه‌ی درندشت. یک هال بزرگ که قبل‌تر هرکسی می‌رفت پتو و بالشتی برمی‌داشت و با خیال راحت می‌خوابید. اما حالا تنها کسی که دیگر نمی‌خوابید و نمی‌توانست خودِ مادربزرگ بود. آن شب من بودم و دخترم و همسرم و خودش تنها. چراغی را روشن گذاشته بود. چراغ آشپزخانه را که زمین نخورد. که دمپایی توالت را ببیند. که یک وقتی چیزی زیر پایش نرود. جوری شده بود که روزها فکر شب‌ها را می‌کرد. قبل‌تر هیچ‌کس فکر شب نبود. تکلیف شب‌ها مشخص بود. شب می‌آمد و می‌رفت. حالا ولی داشت تقلا می‌کرد برای مقداری خواب. دلش تنگ شده بود برای روزهایی که بی‌هوا و خسته، کله کج می‌کرد و چرت می‌زد.

 

من بیدار بودم. می‌دیدم که سر می‌گذاشت روی بالشت اما دوباره بلند می‌شد. می‌چرخید، راه می‌رفت. می‌خواست خودش را خسته کند. با کسی یا کسانی هم حرف می‌زد. گله می‌کرد. چیزی می‌گفت با آدم دوری، با کسانی که سال‌هاست هم‌چنان خواب بودند، با پدرش لابد. پدربزرگ هم همین‌کار را می‌کرد. پتو را می‌کشید روی خودش، حمد و سوره‌ی آرام و شمرده‌ای می‌خواند و بعد با خودش و کسی که معلوم نمی‌شد کیست شروع می‌کرد به بحث کردن. آخری‌ها او هم نمی‌توانست بخوابد اما برایش تقلا نمی‌کرد. ترجیح می‌داد بحث‌های ناتمامش را دست‌کم با خودش یک‌بار مرور کند. یکی‌دوباری هم البته از نخوابیدنش نالید و گله کرد اما کسی اهمیتی نداد. مادربزرگم آن روزها هنوز قبل از همه‌ی ما می‌خوابید.

 

شبِ آن شب صاف بود و هوا هم بسیار دلپذیر. شاعرانه، دنج، خط‌کشیده و پرکلمه. پر از تصویر و خیال و رویا. اما کدامش سهم این پیرزن بود؟ راستش شبیه جان‌کندن بود. می‌خواستم بلند شوم. طوری که کسی بیدار نشود. نگاهم کرد. انگار دوست نداشت کسی او را در این وضعیت ببیند. ناتوانی برای خوابیدن شنیع بود. زشت بود. وحشتناک بود. شب برای شب‌خوارهایی مثل من جواب مشخصی دارد.‌ می‌دانی کجایت درد می‌کند. می‌دانی قرار است چه بنویسی، چه بخوانی. خواندن در شب بیش‌تر معنا دارد برایم تا در روز و زیر ظل آفتاب.

 

این تیزبر شب بود. این‌که بقایایت را نشان خودت می‌دهد. برای من‌که آدم شب بودم و از نوشتن و خواندن و سکوت و آرامشش کیفناک می‌شدم آن شبِ مادربزرگ برایم چاه ویلی بود که مدام عریض‌تر و عمیق‌تر می‌شد. ساعت نزدیک چهارصبح بود که دیگر بلند شدم. رفتم نشستم کنارش و پیرزن همین‌که دست‌هایم را گرفت لای دست‌های پردست‌اندازِ زبرش های‌های شروع کرد به گریه‌کردن. گریه‌کردن با صدای بلند. صداها شب‌ها بلندتر می‌شود و اوج می‌گیرد. از نخوابیدن وحشت کرده بود. از این کابوسی که در بیداری می‌دید. از این‌که باید زل می‌زد به چشم‌های خسته و خواب‌آلود ما. از این‌که خواب داشت توی چشم‌هایم ور می‌رفت شرم داشتم. خجالت می‌کشیدم. از این‌که دستم می‌رسید بخوابم ولی او نه. این تاریکی داشت ور سیاه مغضوب و چرکش را نشان‌مان می‌داد. قدرت ازلی‌ابدی‌اش. این‌که همیشه قرار نیست همیشه و هرلحظه چشمت به هرچیزی که خواست برسد حتی به خوابیدن. آن شب تمام آن‌چه در مدح و زیبایی و روشنی شب و آسمان و متعلقاتش شنیده بودم مثل سرب داغی تمام کاسه‌ی خسته‌ی چشم‌هایم را پُر کرد. داشتم یک شب واقعی را می‌دیدم. همان تاریکی محض که آدمی از دستش خلاصی ندارد.

قاسم فتحی
قاسم فتحی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.